word - لغت

blandish || بی مزه

part of speech - بخش گفتار

verb || فعل

spell - تلفظ

ˈblæn.dɪʃ

UK :

ˈblæn.dɪʃ

US :

family - خانواده

google image

نتیجه جستجوی لغت [blandish] در گوگل
نتیجه جستجوی لغت [blandish] در گوگل
نتیجه جستجوی لغت [blandish] در گوگل
نتیجه جستجوی لغت [blandish] در گوگل
نتیجه جستجوی لغت [blandish] در گوگل

description - توضیح

example - مثال

  • his blandishing powers of persuasion


    قدرت متقاعد کننده او


  • آنها از قدرت او می ترسیدند که بی اعتنایی کند.

  • The pudding was blandish.


    پودینگ بی رنگ بود.


  • یک نوشیدنی ملایم طعم غذا را از بین نمی برد.

  • In a world of blandish stars. she stands out.


    در دنیایی از ستاره های بی رنگ. او متمایز می شود

synonyms - مترادف

  • cajole


    cajole

  • coax


    متقاعد کننده

  • wheedle


    چرخ

  • entice


    فریب دادن

  • beguile


    فریب دادن

  • blarney


    سیاه

  • inveigle


    سرکشی کردن

  • allure


    جذابیت

  • charm


    افسون

  • palaver


    پالاور


  • اصرار

  • ingratiate


    راضی کردن

  • sweet-talk


    شیرین صحبت کردن

  • soft-soap


    صابون نرم


  • کره

antonyms - متضاد

  • discourage


    دلسرد کردن

  • dissuade


    منصرف کردن

  • repel


    دفع کردن

  • repulse


    دفع کردن


  • خاموش کردن

  • bully


    گردن کلفت

  • disenchant


    افسون کردن

  • disgust


    انزجار


  • زور

  • compel


    مجبور کردن


  • لطفا

  • intimidate


    ترساندن

  • coerce


    اجبار


  • تهدید کند

  • browbeat


    ضربان ابرو