brawling

base info - اطلاعات اولیه

brawling - دعوا کردن

N/A - N/A

brɑːl

UK :

brɔːl

US :

family - خانواده
google image
نتیجه جستجوی لغت [brawling] در گوگل
description - توضیح
  • present participle of brawl


    فاعل فاعل از نزاع

  • to fight in a rough noisy, uncontrolled way


    مبارزه کردن به شکلی خشن، پر سر و صدا و کنترل نشده

example - مثال
  • The young men had nothing better to do than brawl in the streets.


    مردان جوان کاری بهتر از نزاع در خیابان نداشتند.

synonyms - مترادف

  • دعوا کردن

  • grappling


    دست و پنجه نرم کردن

  • scrapping


    قراضه کردن

  • battling


    مبارزه کردن

  • wrestling


    کشتی

  • scuffling


    درگیری

  • clashing


    در حال مبارزه

  • struggling


    stoushing

  • tussling


    خشن خانه سازی

  • wrangling


    چرخاندن

  • scrimmaging


    کوبیدن

  • skirmishing


    غریدن

  • stoushing


    کاترواولینگ

  • roughhousing


    تبادل ضربات

  • swedging


    به ضربات می رسد

  • bucking


    داشتن یک تنظیم

  • rumbling


    داشتن گرد و غبار

  • caterwauling


    داشتن یک مشت زدن

  • exchanging blows


    رفتن به بند انگشت

  • coming to blows


    مثل گربه های کیلکنی می جنگند

  • having a set-to


    دعوای زشت

  • having a dust-up


    رفتن به آن چکش و انبر

  • having a punch-up


    مبارزه با

  • going the knuckle


    مبارزه

  • fighting like Kilkenny cats


    متخاصم

  • fighting nastily


  • going at it hammer and tongs


  • combating


  • combatting


  • sparring


  • contending


antonyms - متضاد
  • peaceable


    صلح آمیز

  • agreeable


    قابل قبول

  • amiable


    دوست داشتنی

  • compliant


    سازگار

  • diplomatic


    دیپلماتیک

  • nonviolent


    غیر خشونت آمیز

  • unwarlike


    بی جنگ

  • gentle


    ملایم

  • peaceful


    ساکت


  • صمیمی

  • cordial


    غیر توهین آمیز

  • inoffensive


    نوع


  • بی مبارزه

  • uncombative


    دوستانه


  • دلپذیر

  • genial


    خفیف

  • mild


    غیر تهاجمی

  • nonaggressive


    صلح طلب

  • pacifistic


    آشتی جویانه

  • affable


    خوب

  • amicable


    آرام

  • conciliatory


    حکومت کردن


  • از خود راضی

  • restful


    کبوتر

  • ruly


    منظم

  • calm


  • meek


  • serene


  • complacent


  • dovish


  • orderly


لغت پیشنهادی

union

لغت پیشنهادی

broadcaster

لغت پیشنهادی

rhyme