astray

base info - اطلاعات اولیه

astray - بیراهه

adverb - قید

/əˈstreɪ/

UK :

/əˈstreɪ/

US :

family - خانواده
google image
نتیجه جستجوی لغت [astray] در گوگل
description - توضیح

  • دوری از مسیر صحیح یا روش صحیح انجام کاری


  • دور از مسیر یا روش صحیح انجام کاری

  • But their recording finds them in less than top form and Solti sometimes leads them astray.


    اما ضبط آنها آنها را در فرم کمتری پیدا می کند و سولتی گاهی آنها را به بیراهه می کشاند.

  • He says that when burning oak powder it's possible that a spark could have gone astray.


    او می گوید که هنگام سوزاندن پودر بلوط ممکن است جرقه ای به بیراهه رفته باشد.

  • She said that sensible people weren't led astray by infatuation.


    او گفت که افراد عاقل با شیفتگی به بیراهه کشیده نمی شوند.

  • In catering to the largest possible audience producers and reporters are led astray from their social and civic responsibilities.


    تهیه کنندگان و گزارشگران در ارائه بیشترین مخاطب ممکن از مسئولیت های اجتماعی و مدنی خود منحرف می شوند.

  • Conversations with Maisie had a habit of going astray like this.


    مکالمات با میسی عادت داشت که اینگونه به بیراهه برود.

example - مثال
  • Several letters went astray or were not delivered.


    چندین نامه به بیراهه رفت یا تحویل داده نشد.

  • We locked up our valuables so they would not go astray.


    ما وسایل با ارزش خود را قفل کردیم تا گمراه نشوند.

  • Fortunately the gunman's shots went astray.


    خوشبختانه تیراندازی مرد مسلح به بیراهه رفت.


  • بحث آنقدر پیچیده است که یک خواننده ممکن است به راحتی به بیراهه برود.

  • Jack's parents thought the other boys might lead him astray.


    والدین جک فکر می کردند که دیگر پسرها ممکن است او را به بیراهه بکشانند.

  • The letter must have gone astray in the post.


    نامه باید در پست به بیراهه رفته باشد.

  • I was led astray by an out-of-date map.


    من توسط یک نقشه قدیمی به بیراهه کشیده شدم.

  • Her parents worried that she might be led astray (= encouraged to behave badly) by her unsuitable friends.


    پدر و مادرش نگران بودند که او توسط دوستان نامناسبش گمراه شود (= تشویق به رفتار بد).

  • Our district was led astray, and as a result we wasted valuable resources.


    منطقه ما به بیراهه کشیده شد و در نتیجه منابع ارزشمندی را هدر دادیم.

synonyms - مترادف

  • وسیع

  • adrift


    سرگردان

  • amiss


    اشتباه

  • afield


    دوردست

  • awry


    منحرف

  • gone


    رفته


  • گمشده

  • off


    خاموش


  • خارج از هدف

  • roaming


    رومینگ

  • straying


    از بین رفت

  • vanished


    خاموش پرتو

  • wandering


    خارج از مسیر


  • خارج از مسیر درست

  • off beam


    پهنای علامت


  • البته


  • خارج از علامت


  • نادرست


  • اشتباه کرد


  • دور

  • inaccurate


    خطا کردن

  • off-target


    بیرون

  • mistaken


    کج

  • far


    ابدا

  • erring


    پهنای هدف

  • out


    منحرف شدن

  • askew




  • stray


  • far-off


antonyms - متضاد

  • درست


  • سر راست


  • مناسب


  • کامل


  • تبدیل شدن


  • زیبا

  • suitable


    خوشحال

  • becoming


    بی عیب و نقص

  • decorous


    بی عیب

  • felicitous


    ملاقات


  • برازنده

  • flawless


    مهربان

  • fit


    به ظاهر

  • faultless


    دقیق


  • خوب.

  • befitting


    درست است، واقعی

  • genteel


    خوب

  • seemly


    به ترتیب

  • fitting


  • impeccable



  • O.K.





لغت پیشنهادی

boomtown

لغت پیشنهادی

balloon

لغت پیشنهادی

whereabouts