defunct
defunct - منحل شده است
adjective - صفت
UK :
US :
دیگر وجود ندارد، یا دیگر مفید نیست
دیگر وجود ندارد، زندگی می کند یا به درستی کار نمی کند
دیگر وجود ندارد
دیگر موجود نیست یا در حال استفاده نیست
The north and south traffic on Vermont was separated by tracks for the old yellow trolley cars, long since defunct.
ترافیک شمال و جنوب در ورمونت با ریلهایی برای واگنهای قدیمی زرد رنگ از هم جدا شده بود که مدتها از کار افتاده بودند.
Two of the rooms were fairly large and from the remaining pipes and sinks, looked to be defunct laboratories.
دو تا از اتاقها نسبتاً بزرگ بودند و از لولهها و سینکهای باقیمانده، آزمایشگاههایی از کار افتاده به نظر میرسیدند.
تأسیسات جدید در کنار خانهها و یک پالایشگاه نفت از کار افتاده است.
Now they are being embalmed - dutifully and reverentially, as befits faithful but defunct servitors of mankind.
اکنون آنها را مومیایی می کنند - با تکریم و احترام، همانطور که شایسته خدمتکاران وفادار اما از بین رفته بشریت است.
رویداد سال گذشته به دلیل مصادف شدن با نمایشگاه هنر توکیو که اکنون از بین رفته بود، ضعیف شد.
یک شبکه راه آهن تا حد زیادی از بین رفته است
او مقالات زیادی برای روزنامهای که اکنون متأسفانه منقرض شده است، روزنامهنگار دیلی نوشت.
LP با ورود سی دی از بین رفت.
این ماشین ها در حال حاضر از کار افتاده در نظر گرفته می شوند.
ساختمان های ویران شده یک معدن قدیمی
members of a now defunct communist organization
اعضای یک سازمان کمونیستی که اکنون منحل شده است
فکر کنم این تلویزیون از کار افتاده!
او خبرنگار روزنامه منحله نیویورک هرالد بود.
او زمانی برای هتل های زنجیره ای Traveler (اکنون منقرض شده) کار کرده بود.
مرده
departed
رفت
deceased
فوت شده
gone
رفته
expired
منقضی شده
دیر
demised
از بین رفته است
خواب
breathless
بی نفس
سرد
extinct
منقرض شده
fallen
افتاده
lifeless
بی جان
کم
bygone
گذشته
nonexistent
وجود ندارد
exanimate
معاینه کردن
inanimate
بی اعتبار
invalid
کاپوت
kaput
گمشده
انجام شده برای
done for
داشتمش
had it
پایین زهکشی
از بین رفت
perished
فوت کرد
passed away
گذشت
passed on
ناله کرد
lamented
بیشتر نه
کشته شده
killed
مرده مثل میخ در
زنده
زندگي كردن
animate
جان دادن
breathing
نفس كشيدن
going
رفتن
سریع
جاری
عملکرد
functioning
عملیاتی
عامل
operative
معتبر
valid
موجود
بیدار
extant
حساس
awake
زنده ماندن
sentient
دور و بر
existent
هوشیار، آگاه
surviving
حس کردن
lively
معقول
احساس
conscious
فعال
sensate
در حال حرکت
sensible
نجیب
زنده و لگد زدن
اینجا
moving
spirited