asleep

base info - اطلاعات اولیه

asleep - خواب

adjective - صفت

/əˈsliːp/

UK :

/əˈsliːp/

US :

family - خانواده
sleep
خواب
sleeper
خواب آور
sleepiness
خواب آلودگی
sleeplessness
بی خوابی
sleepless
خواب آلود
sleepy
---
sleepily
---
sleeplessly
---
google image
نتیجه جستجوی لغت [asleep] در گوگل
description - توضیح
  • sleeping


    خوابیدن


  • دست یا پایی که در خواب است برای مدت طولانی در یک وضعیت قرار داشته است، بنابراین شما نمی توانید آن را به درستی احساس کنید

  • sleeping or not awake


    خوابیدن یا بیدار نبودن


  • اگر دست یا پای شما خواب باشد، نمی تواند چیزی را احساس کند، زیرا مدت زیادی در همان وضعیت بوده است.


  • برای شروع به خوابیدن


  • اگر بازو یا پای شما خواب باشد، هیچ احساسی در آنجا ندارید زیرا جریان خون به آن قسمت با قرار گرفتن در همان وضعیت برای مدت طولانی کاهش یافته است.

  • At 7: 30 Celestine, dripping with sweat, returned to the bed where Stafford was still deep asleep.


    ساعت 7:30، سلستین، در حالی که عرق می‌چکید، به تختی که استافورد هنوز در آن خواب عمیقی بود، بازگشت.

  • But I was in the back of the wagon once and fell asleep.


    اما یک بار پشت واگن بودم و خوابم برد.

  • He was lying under his shirt asleep.


    زیر پیراهنش دراز کشیده بود و خوابیده بود.


  • فکر کردن به غریبه‌ای که شب‌ها کنار تخت‌های ما ایستاده و او خوابیده، دیوانه‌اش می‌کرد.

  • He roused Alexander White 69, who was asleep in a first-floor flat filled with heavy smoke.


    او الکساندر وایت 69 ساله را که در آپارتمانی در طبقه اول پر از دود سنگین خوابیده بود بیدار کرد.

  • They were both asleep in moments.


    هر دو در لحظاتی خواب بودند.

  • The child was sound asleep now his tiny eyelashes resting on rounded cheeks.


    کودک اکنون در خواب عمیقی فرو رفته بود و مژه های ریزش روی گونه های گرد شده بود.

  • Kelly was asleep on the sofa.


    کلی روی مبل خوابیده بود.

  • She did not fall asleep until daybreak.


    تا صبح نخوابید.

example - مثال
  • I waited until they were all fast asleep (= sleeping deeply).


    منتظر ماندم تا همگی به خواب عمیقی فرو رفتند (= خواب عمیق).

  • The baby was sound asleep (= sleeping deeply) upstairs.


    طفل در طبقه بالا کاملاً خوابیده بود (= عمیق خوابیده بود).

  • He was so exhausted that he fell asleep at his desk.


    آنقدر خسته بود که پشت میزش خوابش برد.

  • My mother fell asleep at the wheel (= while driving) and crashed into a tree.


    مادرم پشت فرمان (= در حال رانندگی) خوابید و با درختی تصادف کرد.

  • She was still half asleep (= not fully awake) when she arrived at work.


    وقتی به محل کارش رسید هنوز نیمه خواب بود (= کاملاً بیدار نبود).


  • پلیس او را در یک گاراژ در خواب یافت.


  • با تشدید بحران مالی، آنها در محل کار خواب بودند.

  • Let's hope the regulators are not asleep at the wheel.


    امیدواریم رگولاتورها پشت فرمان نخوابند.


  • کسی باید روی سوئیچ خواب بوده باشد تا این اتفاق بیفتد.

  • I'm surprised to see you awake - ten minutes ago you were fast/sound (= completely) asleep.


    از دیدن بیدارت متعجبم - ده دقیقه پیش تو به سرعت/صدا (= کاملا) خواب بودی.

  • I've only just got up and I'm still half asleep (= not completely awake).


    من تازه بیدار شدم و هنوز نیمه خوابم (= کاملاً بیدار نیستم).

  • I fell asleep as soon as my head hit the pillow.


    به محض برخورد سرم به بالش خوابم برد.

  • I fell asleep (= began to sleep) while watching television.


    هنگام تماشای تلویزیون به خواب رفتم (= شروع به خوابیدن کردم).

  • I didn’t hear the phone – I was fast/sound asleep (= sleeping and not easily woken).


    من تلفن را نشنیدم - من سریع/خوب خواب بودم (= خواب بودم و به راحتی بیدار نمی شدم).

synonyms - مترادف
  • napping


    چرت زدن

  • sleeping


    خوابیدن

  • slumbering


    خوابیده

  • dormant


    استراحت كردن

  • dozing


    به کما رفته

  • resting


    گربه خواری

  • snoozing


    سریع خوابیده

  • comatose


    لگد زدن

  • reposing


    صدای خواب

  • catnapping


    به هم ریخته

  • drowsing


    سقوط کرد


  • رویا پردازی

  • kipping


    مسطح


  • خواب زمستانی

  • conked


    غیر فعال

  • crashed


    بی اثر

  • crashed out


    بیرون

  • dreaming


    خرناس

  • flat-out


    خواب آلود

  • hibernating


    ناخودآگاه

  • inactive


    پوسته پوسته شدن

  • inert


    چشم بسته شدن

  • out


    در سرزمین رویایی

  • snoring


    در آرامش

  • somnolent


    از سرما

  • unconscious


  • flaked out


  • getting shut-eye


  • in dreamland


  • in repose



antonyms - متضاد
  • awake


    بیدار

  • sleepless


    بی خوابی

  • wakeful


    کاملا بیدار

  • wide-awake


    هشدار

  • alert


    توجه

  • attentive


    هوشیار، آگاه

  • conscious


    برانگیخته

  • roused


    بالا

  • up


    بی قرار

  • insomniac


    مراقب

  • restless


    مختل

  • unsleeping


    بدون خواب

  • watchful


    فعال

  • insomnolent


    بیدار شدن

  • disturbed


    آگاه

  • wide awake


    بیدار شد


  • هم زدن


  • پاسخگو

  • waking


    نخوابیدن

  • unsettled


    خواب نیست


  • awakened


  • cognizant


  • stirring


  • responsive


  • not sleeping



لغت پیشنهادی

physiological

لغت پیشنهادی

announcing

لغت پیشنهادی

haunt