bruising
bruising - کبودی
noun - اسم
UK :
US :
لکه های بنفش یا قهوه ای که روی پوست خود در جایی که زمین خورده اید، ضربه خورده اید و غیره می بینید
دشوار و ناخوشایند است و باعث می شود شما احساس خستگی یا آسیب عاطفی کنید
تجربه کبودی تجربه ای است که در آن شخصی شما را شکست می دهد یا با شما بسیار بی ادبانه رفتار می کند
bruises
کبودی
I'd expect to find deep-seated internal bruising, but it's possible to get this without many superficial signs.
من انتظار دارم کبودی درونی عمیقی پیدا کنم، اما ممکن است بدون علائم سطحی زیادی به آن مبتلا شود.
نورمن ریو 24 ساله دچار کبودی های متعدد شد و پیتر کلارک 25 ساله از ناحیه پا آسیب دید.
کبودی کمتر شدید روی بازو باید فقط با بانداژ کرپ پوشانده شود.
زن دچار شوک و کبودی خفیف شد.
When he tried to make an arrest he was attacked and suffered cuts to an eyebrow and hand and some bruising.
هنگامی که او قصد دستگیری داشت مورد حمله قرار گرفت و از ناحیه ابرو و دست بریدگی و مقداری کبودی دید.
این زن در این حادثه از ناحیه صورت و سر دچار کبودی شد.
خوشبختانه، ما در برابر خطرات ذاتی در کبودی روانهای ظریف زندهتر هستیم.
A consultant paediatrician said the bruising would have caused a degree of distress when inflicted but it would have been temporary.
یک مشاور متخصص اطفال گفت که کبودی در هنگام ایجاد باعث ناراحتی می شود اما موقتی بوده است.
او فکر نمیکند، مثلاً، کبودی با افتادن او سازگار است.
او دچار کبودی شدید شد، اما هیچ استخوانی شکسته نشد.
internal bruising
کبودی داخلی
His reputation has taken a bruising.
آبرویش کبود شده است.
برای کبودی در حال حرکت کردن (= احتمال حمله یا آسیب دیدن)
من هفته گذشته با شوهر سابقم برخورد کبودی داشتم.
کبودی باید به زودی کمتر دردناک شود.
discoloration
تغییر رنگ
contusion
کوفتگی
ecchymosis
اکیموز
marking
علامت گذاری
swelling
تورم
stain
لکه دار کردن
علامت
streak
خط
yellowing
زرد شدن
tint
رنگ
bloom
شکوفه
staining
رنگآمیزی
splotch
لکه دار شدن
پچ
blotch
لکه
نقطه
blemish
عیب
soiling
خاک کردن
blot
کبودی
bruise
کاستی
defect
نقص
flaw
تغییر شکل
tarnishing
علامت مادرزادی
disfigurement
اسپلاژ
birthmark
نایوس
splodge
لکه کبد
naevus
نقطه سنی
liver spot
سیاه شدن
پتینه
blackening
patina
delicate
ظریف
feeble
ضعیف
frail
نحیف
بي عرضه
weakling
شل و ول
wimpy
ناتوان
flabby
اندک
impotent
کم اهمیت
infirm
لاغر
کاهنده
به اندازه یک پینت
puny
کوتاه
scrawny
اندازه سرگرم کننده
diminutive
علف هرز
pint-sized
یدکی
باریک
غمگین کردن
weedy
خراشیده
کمبود وزن
spare
سبک
کوچک
slim
عجب
wimpish
skinny
scraggy
underweight
wussy