smile

base info - اطلاعات اولیه

smile - لبخند

verb - فعل

/smaɪl/

UK :

/smaɪl/

US :

family - خانواده
google image
نتیجه جستجوی لغت [smile] در گوگل
description - توضیح
  • to make your mouth curve upwards, in order to be friendly or because you are happy or amused


    برای ایجاد انحنای دهان به سمت بالا، به منظور دوستانه بودن یا به خاطر خوشحالی یا سرگرمی


  • گفتن یا بیان چیزی با لبخند


  • برای دادن یک لبخند بزرگ


  • برای مدت طولانی یک لبخند بزرگ شاد به ارمغان بیاورید، زیرا بسیار خوشحال یا مغرور هستید


  • لبخند زدن به شکلی ناخوشایند، برای مثال به این دلیل که از بدشانسی دیگران راضی هستید یا به این دلیل که چیزی را می دانید که دیگری نمی داند

  • to smile in a silly and annoying way


    لبخند زدن به روشی احمقانه و آزاردهنده

  • an expression in which your mouth curves upwards, when you are being friendly or are happy or amused


    عبارتی که در آن، وقتی که دوستانه هستید یا خوشحال هستید یا سرگرم هستید، دهان شما به سمت بالا خم می شود


  • حالتی شاد یا دوستانه در صورت که در آن انتهای دهان کمی به سمت بالا خم می شود و اغلب لب ها از هم جدا می شوند تا دندان ها دیده شوند.


  • برای ایجاد یک بیان شاد یا دوستانه که در آن گوشه های دهان شما خمیده می شود


  • بیان یا گفتن چیزی با لبخند

  • an expression on the face in which the ends of the mouth curve up slightly often with the lips moving apart so that the teeth can be seen, expressing esp. happiness, pleasure amusement, or a friendly feeling


    حالتی در صورت که در آن انتهای دهان کمی به سمت بالا خم می‌شود، اغلب لب‌ها از هم جدا می‌شوند به طوری که دندان‌ها دیده می‌شوند. شادی، لذت، سرگرمی، یا یک احساس دوستانه


  • برای ایجاد یک بیان شاد یا دوستانه که در آن انتهای دهان کمی خمیده می شود

  • He walked beside her and she knew he was still smiling.


    کنارش رفت و او فهمید که هنوز لبخند می زند.

  • I knew you'd come she smiled.


    لبخند زد: میدونستم که میای.

  • My father rarely smiled.


    پدرم به ندرت لبخند می زد.

  • She smiled and said, Good morning.''


    لبخندی زد و گفت:صبح بخیر.

  • Kathy couldn't help smiling as the children came back into the room.


    وقتی بچه ها به اتاق برگشتند، کتی نتوانست از لبخند زدن خودداری کند.

  • The twins turned and smiled at each other sharing a private joke.


    دوقلوها برگشتند و به هم لبخند زدند و یک شوخی خصوصی به اشتراک گذاشتند.

  • He winked, and she smiled back at him.


    او چشمکی زد و او به او لبخند زد.

  • They had stopped smiling because it wasn't necessary to pretend any more.


    آنها از لبخند زدن دست کشیده بودند زیرا دیگر نیازی به تظاهر نبود.

  • She smiled broadly when her name was called.


    وقتی اسمش را صدا زدند لبخندی گسترده زد.

  • a roomful of smiling children


    اتاقی پر از بچه های خندان

  • We smiled feebly and refrained from attempting any further communication with these introspective folk.


    ما لبخند ضعیفی زدیم و از هرگونه ارتباط بیشتر با این افراد درونگرا خودداری کردیم.

  • He can make people smile just by walking into a room.


    او فقط با وارد شدن به اتاق می تواند مردم را لبخند بزند.

  • He smiled nervously looking around the room moving restlessly in his seat.


    لبخندی عصبی زد و به اطراف اتاق نگاه کرد و بی قرار روی صندلیش حرکت کرد.

  • So Hamilton vowed to keep smiling, no matter what.


    بنابراین همیلتون قول داد که به لبخند زدن ادامه دهد، مهم نیست که چه باشد.

  • 'Stop worrying, you look very nice ' she smiled reassuringly.


    او با اطمینان لبخند زد: نگران نباش، تو خیلی خوب به نظر می آیی.

  • He smiled with cool amusement, his lower lip pushed out.


    با سرگرمی باحالی لبخند زد، لب پایینش بیرون زد.

  • She smiled, with her tired light brown eyes and then with her whole face.


    لبخندی زد، با چشمان قهوه ای روشن خسته اش و سپس با تمام صورتش.

example - مثال
  • to smile slightly/broadly


    کمی / گسترده لبخند زدن

  • to smile sweetly/warmly/brightly


    لبخند شیرین/گرمی/روشن

  • to smile weakly/faintly/softly/sadly


    ضعیف / کمرنگ / نرم / غمگین لبخند زدن

  • He never seems to smile.


    به نظر می رسد که او هرگز لبخند نمی زند.

  • ‘That's easy,’ Elizabeth said, smiling.


    الیزابت با لبخند گفت: این آسان است.

  • Looking up from my book I saw Monica's smiling face.


    از کتابم که نگاه کردم، چهره خندان مونیکا را دیدم.

  • He smiled to think how naive he used to be.


    لبخند زد تا فکر کند قبلا چقدر ساده لوح بوده است.

  • She smiled at him and he smiled back.


    او به او لبخند زد و او نیز در پاسخ به او لبخند زد.


  • با این فکر که بالاخره بتواند دوباره او را ببیند لبخند زد.

  • I had to smile at (= was amused by) his optimism.


    من مجبور شدم به خوش بینی او لبخند بزنم (= سرگرم شدم).

  • Her eyes smiled up at him.


    چشمانش به او لبخند زد.

  • He smiled with relief.


    با آسودگی لبخند زد.

  • She smiled in satisfaction.


    از روی رضایت لبخند زد.

  • She smiled her thanks.


    با تشکر لبخند زد.

  • ‘Perfect,’ he smiled.


    او لبخند زد: «عالی.


  • برای لبخند زدن یک لبخند کوچک

  • She smiled a smile of dry amusement.


    لبخندی از روی سرگرمی خشک زد.

  • He was beaming from ear to ear.


    از گوش به گوش دیگر می تابید.

  • Gary is always smiling—he's so positive.


    گری همیشه می خندد - او بسیار مثبت است.

  • He looked at the mess and smiled weakly.


    به آشفتگی نگاه کرد و لبخند ضعیفی زد.

  • The memory still made her smile.


    این خاطره همچنان باعث لبخندش می شد.

  • She smiled with pleasure.


    با لذت لبخند زد.

  • The doctor smiled reassuringly.


    دکتر لبخند مطمئنی زد.

  • Lawrence nodded, smiling happily.


    لارنس سرش را تکان داد و با خوشحالی لبخند زد.

  • Molly smiled rather wryly and said nothing.


    مولی لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.

  • She smiled to herself picturing how surprised her mother would be to see her.


    او با خودش لبخند زد و تصور کرد که مادرش با دیدن او چقدر شگفت زده می شود.

  • She smiled up at him.


    اون دختره بهش لبخد زد.

  • Amy had a big/broad smile on her face.


    امی لبخندی درشت/ پهن بر لب داشت.

  • She has a nice smile.


    او لبخند زیبایی دارد.

  • He winked and gave me a smile.


    چشمکی زد و لبخندی به من زد.

  • It's nice to be able to bring a smile to people's faces (= make people smile).


    خوب است که بتوانی لبخند را بر چهره مردم بیاوری (= مردم را بخنداند).

synonyms - مترادف
  • beam


    پرتو

  • grin


    پوزخند

  • simper


    ساده

  • smirk


    پوزخند زدن

  • leer


    نگذاشتن

  • sneer


    تمسخر


  • لبخند پهن


  • لبخند فراخ


  • لبخند بزرگ


  • نگاه روشن

  • smug smile


    لبخند از خود راضی

  • smug look


    نگاه از خود راضی

antonyms - متضاد
  • frown


    اخم

  • scowl


    اخم کردن

  • grimace


    ادا و اصول

  • lour


    لور


  • پایین تر

  • moue


    مو

  • mow


    چمن زنی

  • pout


    نفخ

لغت پیشنهادی

formulations

لغت پیشنهادی

blackening

لغت پیشنهادی

nitpick