something

base info - اطلاعات اولیه

something - چیزی

pronoun - ضمیر

/ˈsʌmθɪŋ/

UK :

/ˈsʌmθɪŋ/

US :

family - خانواده
google image
نتیجه جستجوی لغت [something] در گوگل
description - توضیح
example - مثال
  • We stopped for something to eat.


    توقف کردیم تا چیزی بخوریم.


  • کاری به من بده تا انجام دهم.

  • There's something wrong with the TV.


    تلویزیون یک مشکلی دارد.

  • There's something about this place that frightens me.


    چیزی در این مکان وجود دارد که مرا می ترساند.

  • Don't just stand there. Do something!


    فقط آنجا بایست. کاری بکنید!

  • His name is Alan something (= I don't know his other name).


    اسمش آلن چیزی است (= اسم دیگرش را نمی دانم).

  • She's a professor of something or other (= I'm not sure what) at Leeds.


    او پروفسور چیزی یا چیز دیگری (= مطمئن نیستم) در لیدز است.

  • He's something in (= has a job connected with) television.


    او چیزی در (= شغلی مرتبط با) تلویزیون دارد.

  • The car hit a tree or something.


    ماشین به درخت یا چیزی برخورد کرد.

  • I could just eat a little something.


    فقط میتونستم یه چیزی بخورم

  • There's something in (= some truth or some fact or opinion worth considering in) what he says.


    چیزی در (= مقداری حقیقت یا حقیقت یا نظری است که ارزش بررسی دارد) آنچه او می گوید.


  • این کاملاً چیزی است (= چیزی که باید در مورد آن احساس خوشحالی کنید) که این روزها اصلاً شغل داشته باشید.

  • ‘We should finish by tomorrow.’ ‘That's something (= a good thing), anyway.’


    «باید تا فردا تمام کنیم.» «به هر حال این چیزی است (= چیز خوبی است.»

  • She called at something after ten o'clock.


    بعد از ساعت ده به چیزی زنگ زد.

  • a new comedy aimed at thirty-somethings (= people between thirty and forty years old)


    یک کمدی جدید با هدف سی و چند سالگی (= افراد بین سی تا چهل سال)

  • It tastes something like melon.


    طعمی شبیه خربزه دارد.

  • They pay nine pounds an hour. Something like that.


    ساعتی نه پوند می پردازند. یه چیزی شبیه اون.

  • She found herself something of a (= to some degree a) celebrity.


    او برای خود چیزی شبیه یک (= تا حدی الف) مشهور یافت.

  • The programme's something to do with (= in some way about) the environment.


    این برنامه چیزی است که با (= به نوعی در مورد) محیط انجام می شود.

  • He gave her a wry look something between amusement and regret.


    نگاهی متعصبانه به او انداخت، چیزی بین سرگرمی و پشیمانی.

  • He said something else that I thought was interesting.


    چیز دیگری هم گفت که به نظرم جالب بود.

  • I've seen some fine players, but she's something else.


    من چند بازیکن خوب دیده ام، اما او چیز دیگری است.

  • There's something sharp in my shoe.


    یه چیز تیز توی کفشم هست

  • Something in the cupboard smells weird.


    چیزی در کمد بوی عجیبی می دهد.

  • We thought there was something wrong because we hadn't heard from you.


    ما فکر کردیم مشکلی وجود دارد زیرا از شما چیزی نشنیده بودیم.

  • There's something wrong with the engine - it's making strange noises.


    مشکلی در موتور وجود دارد - صداهای عجیبی تولید می کند.

  • Something's happened to upset him but we don't know what it is.


    اتفاقی افتاده که او را ناراحت کرده است، اما ما نمی دانیم چیست.

  • I heard something worrying at work this morning.


    امروز صبح در محل کار چیزی نگران کننده شنیدم.

  • Is there something you'd like to say?


    چیزی هست که بخواهید بگویید؟

  • Don't just stand there do something.


    فقط آنجا بایست، کاری انجام بده.

  • There's just something strange about him.


    فقط یک چیز عجیب در مورد او وجود دارد.

synonyms - مترادف

  • چیز

  • entity


    وجود، موجودیت


  • هدف - شی


  • ماده


  • بودن

  • commodity


    کالا

  • existent


    موجود


  • شخصی

  • individuality


    فردیت


  • واقعیت

  • integer


    عدد صحیح


  • بدن


  • جرم


  • موضوع


  • وجود داشتن


  • شخص


  • پدیده


  • زندگی


  • حقیقت

  • actuality


    واقعی بودن

  • concreteness


    ملموس بودن

  • tangibility


    استحکام

  • solidity


    جسمانی بودن

  • corporeality


    مادی بودن

  • materiality


    شکل


  • وزن


  • ساختار


  • مجموعه نوشته ها

  • corpus


    تشکیل دهنده

  • constituent


    جزء


antonyms - متضاد

  • هیچ چی


  • هيچ كس


  • ایده


  • موضوع

  • nothingness


    هیچی

  • abstract idea


    ایده انتزاعی

لغت پیشنهادی

indirectly

لغت پیشنهادی

bratty

لغت پیشنهادی

spinner