poverty

base info - اطلاعات اولیه

poverty - فقر

noun - اسم

/ˈpɑːvərti/

UK :

/ˈpɒvəti/

US :

family - خانواده
google image
نتیجه جستجوی لغت [poverty] در گوگل
description - توضیح
example - مثال
  • conditions of extreme/abject poverty


    شرایط فقر شدید/فقر

  • to alleviate poverty


    برای رفع فقر


  • بسیاری از افراد مسن در فقر زندگی می کنند.

  • For him music was the way out of poverty.


    برای او موسیقی راه رهایی از فقر بود.


  • او در فقر و هرج و مرج سیاسی متولد شد.

  • More than 1.5 million Americans fell into poverty last year.


    بیش از 1.5 میلیون آمریکایی در سال گذشته در فقر فرو رفتند.


  • هدف دولت کاهش فقر کودکان (= تعداد کودکان زیر خط فقر) است.

  • to tackle/combat/fight poverty


    برای مقابله / مبارزه / مبارزه با فقر

  • to escape/flee poverty


    برای فرار/فرار از فقر

  • There is a poverty of colour in her work.


    در کار او فقر رنگی وجود دارد.

  • His work displays a poverty of imagination.


    کار او فقر تخیل را نشان می دهد.

  • Most of the population lives in grinding poverty.


    اکثر مردم در فقر شدید زندگی می کنند.

  • a plan to eradicate urban poverty


    طرحی برای ریشه کنی فقر شهری

  • Land reform would help to alleviate rural poverty.


    اصلاحات ارضی به کاهش فقر روستایی کمک می کند.

  • Two million people in the city live in abject (= very great) poverty.


    دو میلیون نفر در شهر در فقر (= بسیار بزرگ) زندگی می کنند.

  • He emigrated to Australia to escape the grinding (= very great) poverty of his birthplace.


    او برای فرار از فقر شدید (= بسیار بزرگ) زادگاهش به استرالیا مهاجرت کرد.

  • Helping to alleviate poverty in developing countries also helps to reduce environmental destruction.


    کمک به کاهش فقر در کشورهای در حال توسعه به کاهش تخریب محیط زیست نیز کمک می کند.

  • There is a disappointing poverty of creativity in their work.


    فقر ناامیدکننده خلاقیت در کار آنها وجود دارد.

  • He grew up in poverty.


    او در فقر بزرگ شد.

  • Some 80% of Haitians live in poverty and few have proper jobs.


    حدود 80 درصد از مردم هائیتی در فقر زندگی می کنند و تعداد کمی شغل مناسب دارند.

synonyms - مترادف
  • destitution


    فقر

  • penury


    بی پولی

  • indigence


    خواستن

  • pennilessness


    گدایی


  • فقیر شدن

  • beggary


    فقر گرایی

  • impoverishment


    حقوق خصوصی

  • pauperism


    سختی

  • privation


    بی عفتی

  • hardship


    بی عیب و نقصی

  • impecuniosity


    ضرورت

  • impecuniousness


    نیازمندی

  • necessity


    ورشکستگی

  • neediness


    محرومیت

  • insolvency


    پریشانی

  • deprivation


    نیاز

  • distress


    دلتنگی


  • تخلیه

  • bankruptcy


    دشواری

  • destituteness


    ناچیز بودن

  • penuriousness


    گرسنگی

  • poorness


    تنگه ها

  • necessitousness


    در حال توسعه

  • pauperdom


    خواری

  • depletion



  • meagerness


  • starvation


  • straits


  • underdevelopment


  • abjection


antonyms - متضاد

  • ثروت


  • ثروتمندی

  • affluence


    مجلل

  • opulence


    غنا

  • wealthiness


    رفاه

  • richness


    ارزش

  • riches


    اساسی بودن

  • prosperity


    فراوانی

  • prosperousness


    کفایت


  • دامنه

  • substantiality


    اضافی

  • abundance


    کافی


  • مازاد

  • sufficiency


    لوکس

  • adequacy


    مزیت - فایده - سود - منفعت

  • plenitude


    موفقیت

  • amplitude


    مقدار زیادی

  • excess


    رضایت


  • راحتی

  • surplus


    کمال

  • luxury


    سود


  • استحکام - قدرت


  • لذت

  • lot


    سهولت



  • perfection






لغت پیشنهادی

advisability

لغت پیشنهادی

collusion

لغت پیشنهادی

epilepsy